با اینکه هشت ماهی میشد که از اون فانوس نفرین شده بیرون اومده بودم ولی عادت سر ساعت شش بیدار شدن،همچنان توی وجودم مونده بود. مثل خیلی عادتهای دیگه که هنوز باهام بود.
یه بلوز آستین بلند سورمهای و یه شلوار مشکی از توی لباسهام که چندان زیاد هم نبودند، بیرون کشیدم و داخل حمام رفتم. بعد از یه دوش سرپایی، موهام رو خشک کردم و با اینکه هنوز یه کم نم داشت، بالای سرم جمع کردم. از پلههای طبقهی سوم ساختمونی که هنوز نمیدونستم دقیقاً من چی کارشم، پایین اومدم.
عماد ساعت نه قرار داشت. میدونستم که آماده شدنش یک ساعتی و بیدار کردنش نیم ساعت طول میکشه. بعد از بلند شدن صدای چای ساز، خاموشش کردم و دوباره از پلهها بالا رفتم. اتاق عماد مثل همیشه شلوغ و ریخت و پاش بود. با اینکه هر صبح اتاقش رو تمیز میکردم ولی نمیدونستم، چی کار میکنه که اتاق، اینجوری بهم میریزه!
دمر روی تخت افتاده بود. گوشهی تیشرت مشکیش بالا رفته بود و عضلههای کمرش رو به نمایش گذاشته بود. موهای سفیدی که تک و توک روی شقیقهاش دراومده بود، بین اون همه موی مشکی حسابی خودنمایی میکرد. نگاهی به صورت برنزهاش که توی خواب درست مثل پسربچهها میشد؛ انداختم و لبخندی ناخودآگاه روی لبهام نشست.
همونجوری که پردهی اتاقش رو میکشیدم و سعی میکردم کار بیهودهی تمیز کردن اتاقش رو واسه بار هزارم بدون نقص انجام بدم، صداش میزدم: «عماد؟ عماد! پاشو دیگه! ساعت نُه، با رضایی قرار داری ها! حواست هست؟ عماد پاشو دیگه!» جملهی آخرم رو باحرص و در حالی که جاسیگاریش رو توی سطل آشغال خالی میکردم، گفتم.
سرجاش نیم خیز شد. با زور روی تخت نشست و با چشمهایی که هم پف کرده بود و هم قرمز شده بود، نگاهم کرد. به غر-غر کردن ادامه دادم و گفتم: _ چرا همیشهی خدا، صبحها اتاقت اینجوریه؟! _ سلامت کو؟ _ علیک سلام! _ مگه مجبوری کار کنی؟ میگم طلا خانم از این به بعد هر روز…
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: «بلند شو!صبحانهات یخ میکنه.» از روی تخت بلند شد و به سمت حمام رفت. صدای ریش تراشش توی اتاق میپیچید و باعث میشد حرفهایی که آروم به خودم میگم رو نشنوم.
تقریباً اتاقش مرتب شده بود که از حمام بیرون اومد. صورتش رو مثل همیشه هفت تیغه کرده بود و چشمهاش دیگه سرخ نبود. داشت از در اتاق بیرون میرفت که گفت: «تو خودت خوردی؟» _ تو بخور؛ من بعداً میخورم.
صدای صندلهای لا انگشتیش که روی پارکتهای کف میخورد، تا توی اتاق میاومد. چند دقیقه بعد کارم تموم شد و پیشش توی آشپزخونه رفتم تا دوباره هوس نکنه بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون بره.
چاییش رو مزه میکرد. به خاطر بخاری که از لیوان چاییش بلند میشد، فهمیدم که تازه ریخته. گفتم: «قهوه هم هست ها! به جای دهتا لیوان چای، یه لیوان قهوه بخور.» _صبح فقط چای میچسبه. _ساعت رو دیدی؟ اینجوری که تو داری معطل میکنی، به قرارت نمیرسی ها! _ نگران نباش؛ اون قرار بدون من شروع نمیشه. _ عماد! _ چیه؟
یکم به چشمهاش که به خاطر نور لامپ آشپزخونه به عسلی میزد، نگاه کردم و از حرفی که میخواستم بزنم، پشیمون شدم: _ هیچی… ولش کن! _ حرفت رو نخور!
_ میخواستم بگم من رو هم ببری؛ دیدم نیام بهتره. _ اونجا جای تو نیست. _ چرا؟ _ چرا نداره! تو بیای، توی یه محیط مردونه که چی بشه؟ _ ربطی به محیط مردونش نداره. چرا هیچ وقت نخواستی من رو ببری شرکتت؟